سرگذشت یک روز

روز که می شود و از خواب بیدار می شوم . بعد از گلاب به رویتان دست شویی رفتن و دست و رو شستن. حاضر می شوم و سوار ماشین به گل نشسته از باران دیروز می شوم و به سر کار می روم. تا اینجا همه چیز تکراری و کسل کننده است. البته این روند کسلی ادامه دارد تا روپوش پوشیدن و رفتن به بخش اما بعدش دنبال آدمی می گردم که به آن گیر کنم و حرف بزنیم یا کسی به من گیر کند و حرف بزند. البته ناگفته نماند که من از طرفی جواب دهنده تمام سوالات ناتمام همراهی های بیمارانم. که هنوز علتش مشخص نیست.
خلاصه رد که می شوم و حرف می زنم، روحم تازه می شود. حتی کلمات تکراری اذیت کننده نیستند. حتی به چهره خانم دکتران بخش دقت می کنم و می پرسم : امروز خسته به نظر میاین و یا چقدر صورتتان باز شده.
و این جرقه ای می شود برای بیان اتفاقاتی که برایشان افتاده است. حتی سردی و گرمی هوا شروع جذابی برای گفت و گو به نظر می رسد.
امروز که حتی رد شدن گذری و سلام و علیک دو دقیقه ای، نیم ساعت به درازا کشید و من به شناخت رسیدم. شاید به شناخت خودم بیشتر.
بعد اظهر هم که بعد از کلاس های پی در پی دیداری دوست نازنینی نصیبم شد که سوالش شهد عسلی شد که نوش جانم شد.
_از آن جا که در بهشت کسی را نمی شناسی. چطور بهشتی می شود در دنیای دیگر، اگر من تو را نشناسم؟
بعد هم که جمله نویسی شیرین و دوستان شیرین تر و آخر کار نوشتن وبلاگ در پایان روز.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *