فر

فرشته ای نازل شد. فرشته ای بدون بال.
فرشته ای بدون هیچ کدام از خصوصیت های فرشته گونه.
گوش تلخ، بد عنق، فراموش کار.
اسمش فرشته بود. اما دوستش نداشت. فر صدایش می زدند.
فر تنها می نشست. مردم صف می کشیدند.
او هم بدون گوش دادن آرزو هایشان را بر آورده می کرد.
به یکی به جای گوش شنوا، دو دست اضافه داد
به یکی به جای خنده، سکسکه داد.
فر سرش می خارید.با کسانی که سرش را برایش می خاراند، مهربان تر بود.می گفت چه خاکی می خواهند. همان را بر سرشان نازل می کرد.
این البته عواقب بد تری داشت.
یکی دلش آتش می خواست و شهری را سوزاند.
یکی دلش پریدن می خواست و تمام پر های پرندگان کنده شد و به او چسبید.
یکی دیگر چیزی نمی خواست و همین کار را سخت کرد.
مانده بود فر چه کند.
برای اولین بار فر به بن بست رسیده بود. با خود فکر کرد
(چگونه باید فر بودنش را ثابت کند؟این نفر فر بودنش را نقض می کرد.
مگر می شود چیزی نخواست؟)
خلاصه این نفر را کناری کشید و سرش همچنان می خارید.
قبل از اینکه فر چیزی بگوید. نفر به فر گفت:
_میخواهی سرت نخارد؟
گفت:_ بله
نفر ریش تراش را آورد و مو های فر را زد.
فر دیگر سرش نمی خارید. شاید خوشحال شد اولش. بعدش اما ناراحت شد. حالا بدون خاراندن سرش چه می‌کرد؟
رفت و نشست یک گوشه ای. حالا هم فر و هم نفر خواسته ای نداشتند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *