گمان میکنم هر برگ روحی هزار ساله دارد که با افتادنش هنوز سر شاخه درخت میماند تا دوباره جوانه زند.
از آنجا که هیچ درختی هزار ساله نمیشود.
بنابراین گمان میکنم برگهایی که پای درخت میریزند، کود میشوند. با هم یک درخت را بنا میکنند برای دوباره روییدن.
برای این کار همت هزاران برگ لازم است.
میخواهم روح سرکشم را که آرزوی جاودانه شدن دارد به یک برگ پیوند زنم.
برگی که در شرف افتادن است.
آنوقت پسربچهی تخسی را صدا بزنم تا آن را فوت کند و دیگر منتظر باد نمانم.
میدانی که من آدم صبوری نیستم.
آنوقت من میافتم اما میمانم.
افتادن و ماندن همزمان.
میدانم که میگویی غیرممکن است.
غیرممکن نیست کافیست قوه تخیلت را به کار بیندازی.
این آخرین خواسته من از توست.
هر وقت برگی از درخت حیاط خانهمان افتاد. بلندش کنی و پای درخت بگذاری.
نیاز نیست چالش کنی یا رویش خاک بریزی. فقط دورش حصاری بکش تا باد نبرد اما نه، اسیر ماندن خلاف دین ماست.
پس بقیهاش را به تقدیر بسپار.
خواه بماند. خواه برود
آخرین دیدگاهها