یکی از هزاران نفر، یکی از هزاران دلیل

_نفر بعدی کیه؟
آقای شکیب خسته از مسیر آمده، توانایی بلند کردن سرش و رخ به رخ خورشید شدن را نداشت. چکیدن قطرات عرق روی کفش‌های چرمی قهوه‌ای‌اش باعث شد بار دیگر برای انتخاب لباسش به خود لعنت بفرستد. آخر چه کسی برای خودکشی، کت و شلوار دامادی چند سال پیشش را می‌پوشد که تنگی زیادش هیکل قناسش را بیشتر به رخ بکشد؟
دیدن جمعیت روی پل بیشتر خجالت زده‌اش کرد.《تصمیمم غیر قابل برگشت است.》 این را چندبار با خود تکرار کرد و سرجایش پا جفت کرد. گوشه‌ای از جمعیت ایستاد. نگاهی به پسر ۲۰ ساله‌ای انداخت که مشتاقانه منتظر پیدا شدن مخاطبش دست‌هایش را به هم می‌مالید.
تیشرت مشکی با آن نقش کره زمین و آن هدبند سفید که ابروهایش را انگار با خود به سمت بالا کشیده‌بود و صورتش را متعجب نشان می‌داد، متمایزش کرده‌بود.
پسری ۱۶ ساله  لاغر و رنگ پریده ای دستش را در دست پسر هدبندپوش قلاب کرد و خود را بالا کشید.
_من دیروز داشتم سلفی می‌گرفتم که گوشیم افتاد. حتما افتاده تو مخزن باید بپرم و برش دارم.
پسر هدبند پوش دستی به پشتش زد و آرزوی موفقیت برایش کرد.‌
پسر لاغر ژست دویدن گرفت و پرید. صدای دادش بلند و بعد قطع شد. پشت درهای سنسوری مخزن ناپدید شد. آقای شکیب مسخ شده به اتفاق پیش رویش می‌نگریست.
_خب نفر بعدی کیه؟
مرد ۳۲ ساله‌ای با گرمکن سفید بدون گرفتن دست پسر با یک جست روی سکو ایستاد.
_سلام همراهان عزیز و ارجمند من.
هیچ می‌دانید هر کدوم از شما با هر تنفس و کربن دی اکسید دادن به محیط چقدر آن را آلوده  می‌کنید. من یکی از حامیان کمپین هوای پاکم و وقتش رسیده تا حمایتم را نشان بدهم. دوستان بدانید که اکسیژن نیاز کره زمین است و ما داریم بیهوده مصرفش می‌کنیم.
آقای شکیب زیر لب تکرار کرد:《 بیهوده مصرفش می‌کنیم.》
پسر هدبند پوش دستی به کمر مرد گرم کن پوش زد و گفت:
《به نظرم با پریدن زودهنگام تون بیشتر می تونین توی هدفتون موفق بشین.》
و لبخندی چاپلوسانه ای برای صمیمیت زد.
مرد گرم کن پوش سری به معنای تصدیق تکان داد و جفت پا پرید. صدای نعره بلند نشده اش پشت در های سنسوری مخزن قطع شد.
_نفر بعدی خودت رو نشون بده.
آقای شکیب تکانی به خود می‌دهد. دلش از شنیدن دلیل های پریدنشان مچاله شده بود. می‌خواست هر چه زودتر بپرد اما خجالت می‌کشید جلوی بقیه صحبت کند بنابراین بی‌حرکت شد.
نفر بعد مرد ۲۹ ساله‌ای با عینک ته‌استکانی و موهایی پریشان با مدادی و دفترچه ای در دست، وزن نحیفش را روی کف دست‌هایش انداخت و چهار و دست و پا از سکو بالا رفت.
_خب. در واقع می‌خواستم بگم.
یک لحظه دفترچه اش را باز می‌‌کند و به سرعت چیزی یادداشت می‌کند و بعد حرفش را ادامه می‌دهد.
_ببخشید. در واقع من دانشمندم و در حال اثبات خلاف نظریه نیوتون هستم. که با این پرش ببینم در واقع  مدت سقوط من به جرم من ربط داره یا نه.
مرد هدبند پوش دستی به سرش می کشد و دست روی شانه مرد عینکی می گذارد.
_خب. ما چیز زیادی نفهمیدیم اما امیدواریم موفق باشی.
مرد عینکی قدمی به عقب گذاشت. عینکش را  به سمت بالا هل داد که ناغافل از پشت افتاد و دفترچه اش جا ماند. بلافاصله پسر هندبند پوش دفترچه را انداخت به امید اینکه به دستش برسد. پشت درهای سنسوری ناپدید شد.
_خب امید وارم نفر بعدی موضوع جالب تری رو مطرح کنه.
پسری ۱۷ ساله با مو های زرد شده و شلوار چسب براق مشکی وتاپ سفید با نوشته های نامفهوم و مونوپادی در دست روی سکو جفت پا پرید. در حال فیلم برداری شروع به حرف زدن کرد.
_سلام، فالوور های قشنگم. طبق قولم الان روی پل طبیعتم. کنار این دوستان، اومدم که چالش پرش رو انجام بدم و شما رو با خودم تا رسیدن به مخزن ببرم. بچه ها دست تکون بدین.
دوربین را به سمت ما گرفت. عابری که  پسر ۱۴ ساله‌ای بود و داشت رد می شد، خودش را جلو کشید و مشتاقانه گفت: 《خیلی جالبه منم دوست دارم  بپرم باهات.》
پسر مو زرد مچ دستش را  با حس افتخار بالاکشید.
چشمان درشت و مشکی پسر عابر آقای شکیب را یاد زن سابقش، شهین می انداخت.
اما قبل از هر حرکت آقای شکیب‌، پسر مو زرد شروع به شمارش معکوس کرد و پریدند. آنقدر عجله داشت که فرصت به پسر هدبند پوش برای آرزوی موفقیت نداد.
پسر هدبند پوش دمق، دست به سینه شد و گفت:《بعدی》
مردی ۳۵ ساله با ابرو های پیوسته و موهایی که مشهود بود از چربی زیاد صاف و براق فرق باز ریخته اند. دست پسر هدبند پوش را گرفت تا از سکو بالا رود، پسرک سرخ شد اما نتوانست او را بالا بکشد. چند نفر به آن ها نزدیک شدند از پایین هل دادند تا توانست روی سکو بایستد.
_من یک دریانوردم که دنبال گنج همه جا رفتم. الانم وقتشه تا گنجی که داخل مخزن مخفی شده بدست بیارم. بدرود دوستان.
دستانش را در هوا چرخی داد و پرید. صدای نعره اش بلند شد و تا یکم بعد بسته شدن درهای سنسوری ادامه پیدا کرد.
مرد هدبند پوش ناراضی به نظر می رسید و آن را به زبان آورد.
_ببینید شما باید قبل پرش بذارین منم یک جمله بگم نه اینکه همین طوری بپرین.
نفرات باقی مانده سری تکان دادند.
_خب نفر بعد.
گروهی از آدم ها جلو رفتند. یکی از آن ها گفت:《ما یک گروهیم.》
مرد هدبند پوش قبول کرد.
گروه ۱۰ نفره آن ها که لباس فقیرانه ای پوشیده بودند بالا رفتند. یکی از آن‌ها جملاتی در گوش هدبند پوش زمزمه کرد و بعد تکان سرش پریدند.
_مثل اینکه این گروه پول گرفتند تا بپرند اگر زنده بمونند و خبری از مخزن ببرند، دو برابر پولی که گرفته اند می گیرند.
_خب نفر
مرد ۲۵ ساله‌ای با دوربین دور گردنش عصبانی جلو آمد و خود را بالا کشید.
_چرا گذاشتید همین جوری بپرند؟ من می‌تونستم با مصاحبه بفهمم حقیقت چیه. اصلن کی بهشون گفته بپرند؟ چی میخوان پیدا کنن؟ جایی که کسی زنده بر نگشته و معروفه به قبرستون اسرار آمیز.
_این حرفا چیه، اگه نمیخواین بپرین از این‌جا برین.
_نخیر می‌پرم. می‌پرم تا بفهمم چه خبره.
لب سکو نشست. دوربینش را به آغوش کشید و نشسته پرید.
آخرین نفر مردی بود ۳۴ ساله با ردای سبز و بلند و ریشی که سفید رنگ شده بود، جلو رفت.
_می‌دونستم این مرد خبرنگاره. می‌خواستم بپره تا بعد هویتم رو بازگو کنم. متاسفانه همه پریدن اما شما هم برای گواه بودن برای من کافی هستید.
مرد هدبند پوش پرسید:《 گواه برای چی؟》
_برای پیامبری، من می‌خوام معجزه بهتون نشون بدم و بعد پریدن زنده برگردم.
مرد هدبند پوش گفت: 《من که هر روز میام اما این آقا بعد شما می‌پره.》
_بله. درسته. خب پس شما به یاد بسپارید.
_باشه چشم.
_‌بدرود.
و آرام پرید.
_خب و اما نفر آخر. بیاین بالای سکو.
چشم‌های آقای شکیب به آب افتاده بودند.
دست پسر هدبندپوش را گرفت و خود را بالا کشاند.
_شما گریه کردید چشماتون خیلی قرمزه.
حال که پشت به خورشید بود می توانست بفهمد چقدر چشم هایش در فشار بودند ‌.
_نه به خاطر خورشیده و کار سابقم که جوشکاری بوده.
کاش سکو رو اون طرف می ذاشتن.
_نمیشه رخ به رخ خورشید حرف زد و پرید، تمرکز آدم بهم می ریزه.
_درسته.
آقای شکیب پاهایش می لرزید . می خواست لحظات آخر دفتر زندگی اش را ورق بزند اما پسر هدبند پوش حواسش را پرت می کرد.
_خب چرا می‌خواین بپرین؟
_من می‌خوام خودکشی کنم.
_خب چرا؟
_چون زندگی اون چیزی که می خواستم بهم نداده. احساس می‌کنم اضافی‌ام.
آقای شکیب چون انسولینش را نزده بود، سرش گیج می رفت.
_زندگی
گوش آقای شکیب شروع به زنگ‌زدن کرد.‌ این هم یک یادگاری دیگر از کارش بود. انگشت اشاره‌اش را در گوش راستش کرد و چرخاند اما با قطع شدن صدا، حرف پسر هدبند پوش تمام شده بود. متاسف شد دلش می‌خواست آخر کار جمله دل گرم کننده ای بشنود. همزمان با قدم آخرش پرسید:《 تو که هر روز اینجایی، منو یادت می مونه؟》
در های سنسوری در حال بلعیدنش بودند که شنید:《یکی از هزاران نفری.》

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *