سالار مگس‌ها

این شب‌ها کتاب سالار مگس‌ها نوشته ویلیام گلدینگ ترجمه حمید رفیعی را می‌خوانم.
به پایان فصل نهم رسیدم.
تصمیم گرفتم در این نقطه حساس در موردش بنویسم.

بچه‌هایی که در یک جزیره گیر افتادند.
هیچ بزرگتری نیست.
در اول دنیای ایده‌آلی برای بچه‌ها به نظر می‌رسد.
اما بعد سرگردانی را می‌توان در آن‌ها دید.
باید یک نفر رهبری را به دست بگیرد.

رالف پسری که صدف به دست دارد، رهبر گروه می‌شود. پسری که به نجات فکر می‌کند. به همیشه روشن نگه داشتن آتش.

جک پسری که دنبال شکار است. تمام روز می‌خواهد شکار کند. دنبال نشان دادن جسارت است و می‌گوید همه گوشت می‌خواهند.

خوکه پسری ست که می‌تواند فکر کند و نظر دهد‌ اما به دلیل آسم و ظاهرش مورد توجه بقیه قرار نمی‌گیرد.

سیمون پسری که نمی‌دانم چرا همیشه از بیان افکارش طفره می‌رود. اما وقتی همه از هیولایی در قله کوه می‌ترسند به دنبال کشف حقیقت می‌رود. وقتی می‌خواهد بگوید هیولا چیست کسی حرفش را نمی‌شنود.

در این لحظه چیزی من را تکان داده‌ است.
من را وادار می‌کند تا از خودم بپرسم.
هیولا چیست؟
نکند نخواهم بدانم که منشأ ترس من چیست؟
وقتی بترسی دلیلی برای عقب کشیدن پیدا می‌کنی. وقتی بدانی چرا می‌ترسی باید جلو روی.
نکند من از جلو رفتن می‌ترسم؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *