داستانک سه جمله‌ای

دختری‌ بود که می‌خواست خودکشی کند.
این دختر نمی مرد.
تنها به این دلیل که باید با یک شلیک گلوله مشقی زندگی‌اش به پایان می‌رسید.

ساعتی برای بیدار شدن صاحبش ۱۲ بار زنگ خورد.
هر دوازده بار با پتکی کوبیده شد.
همچنان زنگ می‌خورد تا ساکت شدن به ناحقش را تلافی کند.

لامپی‌ سوخته آویزان بود.
دوستی به صاحب خانه گفت:《 حداقل عوضش نمی‌کنی، بازش کن. روی اعصاب من رفته‌است 》
صاحب خانه‌ گفت:《 تو فکر کن روشن می‌شود اما من در مصرف برق، صرفه‌جویی می‌کنم.》

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *