خواندن کتاب ماریو وارگاس یوسا را امروز به پایان رساندم.
راستش اولش کمی برایم سخت بود تا با کتاب ارتباط بگیرم، اما رفته رفته توانستم محیط ناآشنا مدرسه نظامی را درک کنم.
فصلهای پایانی اثر شگفتانگیزتری در ذهنم باقی گذاشت.
چقدر تصمیم نهایی شخصیتها را تحسین میکنم. و چقدر شخصیتهای این رمان خودشان تصمیمگیرنده هستند. میتوانم ببینم که نویسنده کامل خودش را عقب کشیده است.
مدرسه نظامی که نمیتواند خود را زیر سوال ببرد.
پسران قانون شکنی که با تصمیم خانوادهها برای مرد شدن به مدرسه میآیند. زیر آنهمه فشار سعی میکنند باز هم قانون شکنی بیشتری انجام دهند.
مرگ شخصیت برده که اثبات به قتل رسیدنش بیمعنی میشود.
من خوانندهای که در تلاش فهمیدن قاتل بودم حال به درک کشف بیمعناییاش میرسم.
بلکه اثری ماندگاری که این مرگ بر شخصیتهای داستان میگذارد را میبینم.
مدرسه تمام میشود. زندگی ادامه دارد. اما بخشی از شخصیت آنها در مدرسه میماند. بازداشت میشود و شش نمره منفی میگیرد.
صحنهای که تکانم میدهد.
صف بسته میشود. یک دانشآموز نیست. شش نمره منفی میخورد. او مرده است.
مشاهداتی که با خواندن کتاب نصیبم شده است.
۱. اعتراف پس گرفته میشود. با تحقیر شدن و نشان دادن آیندهای که امکان نابود شدنش وجود دارد.
۲. یک دهنلق، یک خائن است.
۳. آدمهایی که تو را بالا میبرند به تو پشت میکنند.
و این موقعیت میتواند باعث شود احساس فرد طرد شده را درک کنی.
۴. پست و مقامی که برای انتخاب درست اخلاقی از بین میرود. انتخابی که خودش پاک میشود.
۵. فرار کردن با ندیدن آدمهایی که تو را به خاطرات وصل میکنند.
آخرین دیدگاهها