تو خالی بودن

«خدایا مرا چه‌ می‌شود؟»
دیشب تا خود صبح احساس عجیبی داشتم. 
توصیف احساسم سخت است. انگار از درون احساس خالی بودن می‌کردم.
کل وجودم. کل من یک پوسته تو خالی بود. 
به خصوص در مورد روده‌هایم. احساس می‌کردم یک روده راست در شکمم نیست. در واقع نه یک روده راست و نه روده‌ی پیچ پیچی. هیچ روده‌ای.
بعد احساس می‌کردم. نمی‌توانم ضربان قلبم را بشنوم. دستم روی قفسه سینم ‌دنبالش گشت. 
مثل وقتی که کلید خانه‌ام گم می‌شود و جیب‌هایم را می‌گردم. چندین بار به دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. بعد با دستم بیخ گلویم را چسبیدم. تازه آن وقت نبض آرام حال نداری را احساس کردم. یک لحظه با خود گفتم: «خیالم راحت شد. زنده‌ام.»
اما خودم را که نمی‌توانستم گول بزنم. هنوز احساس تو خالی بودن با من بود.
مطمئن شده بودم. فردا اتفاق خاصی در انتظارم است.

صبح امروز به معلم زبان انگلیسی یک نرم افزار یادگیری زبان را معرفی کردم. 
نرم افزاری که درست از زمانی که اعلام کردم دارم طبق برنامه پیش می‌روم. دیگر پیش نرفتم.
بعد هم دیدن ماهان رفتم. پسر نه روزه‌ای که از زمان بودنش در شکم مادرش، هر روز صبح کنار هم کار کرده بودیم. من جز اولین نفراتی بودم که فهمیدم وجود دارد. اولین نفری بودم که ضربان قلبش را شنیدم. ویار مادرش را دیدم. بزرگ شدنش را روز به روز زیر آن پوسته صاف شاهد بودم. هر روز سلام و علیکی با او داشتم. دستی رویش می‌کشیدم تا به عنوان سلام لگدی دریافت کنم. 
ماهان را دیدم. احساس متفاوتی داشت. دیدنش بدون فاصله با چشم‌هایی باز. ریزه میزه بودنش مرا شگفت‌زده کرده بود. پیچ و تاب خوردنش. اخم و لبخندش در خواب.
چندین بار چشم در چشم شدیم و من هر بار زیر زیرکی از او می‌پرسیدم: «شناختی؟» 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *