شاعر

گاهی به سرم می‌زند
شاعری را امتحان کنم
قهوه ترکی بخورم
تمام شب
به تماشای ماه بشینم
و بنویسم ماه
تا تصویری در ذهنم جان گیرد
تصویر یک خیابان

این خیابان به کجا می‌رسد؟
این خیابان که ماشینی رد نمی‌شود
این خیابان که نانوایی‌اش همیشه بسته‌است
این خیابان که همسایه‌هایش همدیگر را نمی‌شناسند
این خیابان که شهرداری گوشه به گوشه‌اش را کنده‌است تا طرح اکو را بیاورد
این خیابان که به خانه من نزدیک نیست
این خیابان که فقط ردی
از خاطرات با تو
در آن حک شده‌است
این خیابان چطور رگی از رگ‌های حیاتی من شده‌است؟

من شاعرم؟
از تو می‌پرسم
چون خودم نمی‌دانم
من فقط از تو می‌نویسم
تو می‌گویی شاعرم
و گویی جنون دارم
از من دور می‌شوی

می‌دانی قرار است
امشب طولانی شود
تو را در دلم دفن کنم
خروار خاطره رویت بریزم
و سنگ قبرت هم
نام من باشد

می‌بینی؟
زبان ساده‌ای دارد شعر
من عاشق نشدم
هرگز
باور می‌کنی؟
اما عاشق می‌شوم
منتظر می‌مانم
می‌سوزم
جان می‌دهم
و شعری متولد می‌شود

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *