دور اول به این فکر کردم، چرا برای رسیدن به نقطه شروع یک مسیر خطی وجود ندارد که بروم؟
این مسیر بیضوی اجباری فقط زمانبر است.
پیوسته دویدن از توان من خارج بود، هر چند وقت یکبار قدم میزدم.
گوش میدادم به صدای نفس کشیدنم که بیشتر از دهانم خارج میشد و صدای قلبم که تندتر از معمول میتپید.
در دورهای بعد دستهایم برای چنگ زدن به چیزی جلو میرفتند و بعد پاهایم برای برداشتن قدمهای بزرگتر تکان میخوردند.
گاهی گروههای دو نفرهای را میدیدم که به اندازه قدمهایشان حرف میزدند.
آنوقت به جای راه رفتن، قطعن انتخابم دویدن میشد.
در شروع دویدن نمیدانستم چند دور میخواهم بدوم.
وقتی به سه دور رسیدم. به خودم گفتم:
«بس نیست؟»
و جوابم این بود:
«تازه بدنم گرم شده، فقط دو دور دیگه.»
به نظرم وقتی انجام کاری سخت میشود آن لحظه، زمان پیشرفت کردن است.
آخرین دیدگاهها