امروز هم دویدم. راستش بیشتر راه رفتم.
در افکارم غرق شده بودم.
با پاهایی که به خاطر عادت به یکجا نشینی گرفته بودند.
«نمیخواهم.»
«خسته شدم.»
«این چیزی نیست که میخواستم.»
جملاتی که امروز توی گوشم فرو میرفت.
یک سوال از شما دارم.
آیا ما همیشه در موقعیتی قرار داریم که با تمام وجود میخواهیم آنجا باشیم؟
چقدر همچین چیزی پیش میآید؟
بچهها مدرسه را نمیخواهند.
بزرگترها این همه مسئولیت را نمیخواهند.
اما ما در اینجا حضور داریم.
در این نقطه جغرافیایی.
چه میشود کرد؟
ما راهی برای ایستادن نداریم.
گاهی این قضیه اختیار به کل منتفی ست.
پس اینقدر همهچیز را سخت نکن.
شاید اگر اینقدر دست و پای بیخودی نزنی، بتوانی ماهی صید کنی.
این زمان باید در این نقطه صرف شود.
پس حداقلش سعی کن بدون گارد گیری و آه و نفرین، نکتهای دریافت کنی.
آخرین دیدگاهها