صحنه تئاتر

امشب یک تئاتر دیدم. جالب بود.
روایت این قصه که چه اتفاقی می‌افتد اگر قصه‌های کودکی‌مان جور دیگری رقم می‌خوردند.
مثلن چوپانی که دروغ نمی‌گوید و غول چراغ جادو شده‌ است.
همه‌ چیز جایش عوض شود. تو می‌مانی میان دنیایی که معنایش عوض شده‌است، دیگر هیچ چیز سر جایش نیست.

گاهی هر چقدر تلاش می‌کنی، مانند پایان این نمایش همه‌ چیز به سر جای خودش بر نمی‌گردد.
تو باید تغییر کنی. دیگر نمی‌شود دنیایت را عوض کنی. تو انتخاب می‌کنی چطور رفتار کنی.

گاهی رها می‌کنی. می‌گذاری همه چیز عوض شود.
گاهی می‌سازی. یک معنای جدیدی که به دنیای جدیدت بخورد.

پ.ن: گاهی به خودم تکانی می‌دهم و می‌گویم:
«هی تو. این همون چیزی که می‌خوای؟ اگه نه. یک کار دیگه رو امتحان کن که اینجا جواب بده.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *