#۱
کودکی یک و نیم ساله به چهارچوب آهنی باقی مانده بین اتاق و هال، واکنش نشان میدهد.
تازه یک ماه است راه میرود.
میشمارد:
«یک. دو»
رد میشود.
بارها رد میشود.
از اینکه باید پایش را بالاتر از حد معمول ببرد، خوشش میآید.
به این فکر میکنم کاش میشد خاطرات بچگی را به یاد آورد، زمانی که دو سال به زور داشتم.
با خوش آمدنهایم خوش بودم.
جهان کوچک زیبایم.
چیزی شبیه رویا به نظر میرسد.
#۲
آویز گوشیام به دستش کنده میشود.
هشت پای زرد عزیزم که تنها شش پا داشت.
و حالا انگار گوشی سبک شده است.
تنها بقایای باقی مانده، بندِ گره خوردهایست که از آن آویزان است.
با دستم آن را به آرامی میکشم، دستم به جای گیر نمیکند و میافتد.
چه چیزی را باید رها کنم تا سبک شوم؟
چه چیزی را رها کنم؟
حال دارم به این فکر میکنم بعد از رهاکردنش خود را به چه چیزی بند کنم تا وقتم تلف نشود.
وقتی که با چسبیدن به آن هم تلف میشود.
چه چیزی را رها کنم و به چه چیزی بچسبم؟
آخرین دیدگاهها