وقتی به خود فرصت نوشتن نمیدهم، افکار کوچک و بزرگ به هم میپیوندند و مثل یک گرداب میچرخند.
گاهی دیگر متوجه محیط اطرافم نمیشوم.
اینکه قرار بود چه کاری انجام دهم.
اینکه قرار بود چه چیزی بگویم.
همین طور مثل ربات کاری را انجام میدهم.
اما تمام ذهنم را افکارم احاطه کردهاند.
آنقدر میچرخند تا موتور مغزم داغ میکند و بخار میشوند.
دیگر حتی به درستی یادم نمیآید چه فکری در سرم داشتم.
هیچ مسئلهای حل نمیشود.
سری بعد همان افکار با حروف دیگری در سرم پدیدار میشوند و چرخ میخورند.
این چه مرضی ست که میدانم مشکلم با نوشتن حل میشود و نمینویسم.
اگر بنویسم حداقل سوالها را میبینم و قبل از بخار شدن دورشان میاندازم.
برای یک سوال که هسته مرکزیست.
لیستی از راهحلهای مفید و غیرمفید مینویسم.
مهم این است که کنترل افکارم را به دست میگیرم.
نوشتن را کنار گذاشتهام و در عوض فیلم میبینم.
آیا این انصاف است؟
این بهانه است که زنگ تفریح است؟
نمیدانم حمل این همه فکر فرسایشی است.
یک خط از کتاب ممکن است بخوانم و بعد هزار بار دیگر بخوانم نفهمم. بعد از دست خودم شاکی شوم.
تو را چه به آزمون استخدامی.
زبانم هم که دوباره به شکل کاکتوس درآمده است.
این آف زدنها تمامی ندارد.
این قرصهای استرسی که به خورد خودم میدهم هم تمامی ندارد.
آخرین دیدگاهها