حق داری
از اول دستش کج بود. حق داشت وضع خوبی نداشتند.
زیادی دروغ میگفت. حق داشت روزگار خوشی به خود ندیده بود.
به همه عالم بدهکار بود. حق داشت پشت هم بدبیاری میآورد.
همه زندانیان به او حق میدادند.
راز بقا
گفته بودند زیاد زنده نمیماند.
نهایت یک هفته.
اما این یک هفته هفتاد سال شد.
البته راست میگفت. گوینده روز هفتم فوت کرد و زنده ماندنش را ندیده بود.
ستاره دنباله دار
یک شب ستاره دنباله دار دید.
این یعنی یکی از نزدیکانش از دنیا میرفت.
به همه زنگ زد و حالی پرسید.
به تمام فهرست تلفن گوشیاش.
همه در سلامت کامل بودند و متشکر، برای این احوالپرسی بیخبر.
فال قهوه
در فالش یک دو راهی افتاده بود.
یک انتخاب سرنوشت ساز.
هر زمان میخواست بین دو چیز انتخاب کند، یاد این فال میافتاد.
باید انتخاب میکرد.
این در فالش بود و بارها حقیقت پیوست.
دو قاشق شکر
دیابت داشت و دکتر غدقن کرده بود شکر بخورد.
اما او برای خودش تخفیف قائل شده بود.
پزشک هم دیگر قطع امید کرده بود.
باید پایش را به خاطر دو قاشق شکر قطع میکردند.
تور مجانی
خوشحال بود و خندان.
قرار بود این تور با تمام مخلفاتش مجانی به حساب شرکت باشد.
هر چه توانست از امکانات استفاده کرد.
به جای سه وعده ده وعده خورد.
در لوکس ترین اتاق هتل اقامت کرد.
تا توانست جلسات ماساژ رفت.
وقتی برگشت.
شرکت ورشکست شده بود.
خودش را مقصر میدانست.
خودش را به پلیس معرفی کرد و به جای رئیس شرکت به مدت سه سال به زندان افتاد.
آخرین دیدگاهها