۱
باران میبارد
قطره قطره
پنجره اتاقم باز است
پرده خیس است
و دلی سیر گریسته است
باران، باران
همهجا میبارد
سرپناهی نیست
جز یک چتر که آنقدر کوچک است
که به شانههایت
اجازه خیس شدن میدهد
سرزمین غم را هم دیدهام
پر از قندیل است
و با کوچکترین نوری
رودی جاری میشود
اگر خورشید روزی به آنجا برسد
سیل راه میافتد
۲
پنجرهها دنیا دیدهاند
با دیوار فرق میکنند
که تنها نقطه دیدشان
من بودم
اتاق هم دلخوش است
به وسایل چیده شده
برای خالی نماندن
تنها یک کوچه فاصله است
میان من و تو
بیا دعا کنیم
بن بست باشد
تا به هم برسیم
۳
شعرهایم همه ته کشیدند
تو رفتهای
شایدم از همان اول
تویی وجود نداشت
فقط من بودم
و تخیلی از بودنت
تو بوی گل میدهی
از همان مصنوعیها
که هزاران عطر خوردهاند
تا اسم گل را یدک بکشند
هزار بار صدایت کردم
و جوابت بله بود
چه میشد اگر
میگفتی: «جانم»
آنوقت میدانستم خوشبختم
خندههایت مسری بود
که خندیدم
چال افتاد کنار لپم
و تو گرفتار شدی
اما هیچوقت نگفتی
و ندانستم
و از کنار هم مثل دو غریبه رد شدیم
رنگ زدم
موهایم را
هر بار یک رنگی
رنگی
رنگی
ریشهشان را سوزاندم
تمامشان ریخت
ماندهام که تو چطور هر بار میگفتی:
«تغییری نکردهای.»
باز هم حرفی که نباید زده شد
قابش کردیم
و لب طاقچه برقش انداختیم
پ.ن:
برای پدران و مادران
فردا آنقدر دور است
که امروز نمیگذرد
آنوقت یک نفر از راه نرسیده
میگوید: «چه بزرگ شده.»
آخرین دیدگاهها