هفت داستانک

شازده کوچولو

شازده کوچولو با یک جت خصوصی به زمین آمد تا برای تنها گلش حشره‌کش بخرد.
اما در آخر مغازه دار او را راضی کرد تا یک بسته بذر گل بخرد تا دیگر نگران جواب دادن حشره‌کش نباشدـ

پاییز از راه رسید

برگی به درختان نمانده بود.
زمین نیاز به یک جاروی حسابی داشت.
اما خب رفتگران تصمیم گرفتند آدم‌ها همین شادی کوچک را داشته باشند.

صبح‌بخیر

چشم‌هایش از بیخوابی قرمز شده بود. تصمیم گرفت بخوابد که مادرش به او گفت: «صبح بخیر. بیا صبحونه.»
با خود فکر کرد کاش می‌شد خورشید را با کلیدی خاموش کند.

بازه طولانی

فکر می‌کرد یعنی چقدر طول می‌کشد.
وقت نداشت باید عجله می‌کرد.
هر روز همین طور سپری می‌شد.
وقت نداشت در صف کاری بایستد و انجام کاری را شروع نمی‌کرد.
می‌خواست با یک زمان مختصر کار را تمام کند.

فیل در اتاق

فکر کرد کجا باید قایم شده باشد.
همه‌اش همان یک اتاق سه در چهار بود.
همیشه او را سریع پیدا می‌کرد اما چیزی نمی‌گفت تا دل دختر چهارساله‌اش را نشکند.
اما حالا نه پشت در بود، نه زیر میز. نه داخل کابینت. زن با ترس به یخچال نزدیک شد و درش را باز کرد، با خوشحالی نفسش را رها کرد، خداروشکر آن‌جا نبود.
بالاخره واقعن دخترش او را شکست داد و از جاکفشی بیرون آمد.

ملاقات ممنوع

تمام راه‌های ارتباطی را قطع کرده بود به او حتا فرصت عذرخواهی نداده بودـ
تا سه شمرده بود و در را روی صورتش کوبانده بود.
اما حالا درست بعد سه سال جلوی در با دسته گل و آن رژ البالویی به او لبخند می‌زد.
با خود فکر کرد، شاید همین دیروز ندانسته او را به خانه‌اش دعوت کرده است.

خیارشور

زیادی به آن نمک زده بود. شور شور بود حتا زیر آب گرفتن هم نتیجه‌ای نداشت.
تنها راه‌حل این بود که بگذارد در آب‌ خیس بخورد بلکه از آن خیارشوری در بیاید.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *