شش داستانک

شام سبک

انقدر سر همدیگر داد زده بودند که صدایشان در نمی‌آمد.
یک ساعت بعد مرد از زن پرسید: «شام چی داریم؟»
زن گفت: «کوفت.»
مرد گفت: «چه شام سبکی.»

جامدادی

یکی از بچه‌ها از بقیه پاکن و مداد قرض می‌کرد.
معلم بالای سرش رفت و گفت:  «پس توی جا مدادیت چی داری؟»
بچه جامدادی‌اش را باز کرد. جعبه مدادرنگی ۵۴ تایی داخلش جا گرفته بود.

خط چشم

نمی‌توانست خط چشم را قرینه در بیاورد. دستش می‌لرزید یا کسی رد می‌شد به دستش می‌خورد. آخرش دیگر بی‌خیال کشیدن خط صاف شد. گذاشت به صورت طبیعی آخرش انحنا پیدا کند.

دورهمی

مهمانی خوبی بود.
آمار همه دستش آمده بود.
جاری‌اش هنوز در فکر خرید قالی با رنگ مد سال بود.
خواهر شوهرش هم هنوز برای النگو‌هایش قسط می‌داد.
مادرشوهرش هم از قرمه سبزی‌اش جا نیفتاده کشیده بود و کسی نگفت دستت درد نکند.
او هم که تا توانسته بود خودش را باد زده بود و گردنبند هدیه تولدش را توی چشم همه فرو کرده بود.

عینک طبی

عادت کرده بود به همه غر بزند که چرا عینکش را لگد کرده‌اند یا بپرسد عینکش را ندیدند. از وقتی لنز را با انگشت توی چشم خود فرو می‌کرد، بدون هیچ حرفی می‌رفت و می‌آمد.

دایره

می‌خواست یک گوشه کار را بگیرد.
بالاخره تقسیم کار کردند و او باید در مرکز می‌ایستاد. آخر در یک دایره گیر کرده بودند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *