نه داستانک

کلید گم‌شده

تمام جیب‌هایش را گشت. کلیدی که به خانه بخورد پیدا نکرد. تا اینکه در باز شد و غریبه‌ای خارج شد، فهمید خانه را اشتباهی گرفته است.

پشت سر هم

اولش که دسته کیفش کنده شد فهمید روز پر ماجرایی پیش رو دارد. اما بعد هر چه منتظر اتقاق بعدی ماند. اتفاقی نیفتاد.

خوشبختی

تمام دل‌خوشی‌اش آخر شب بود. بعد از یک روز شلوغ، وقتی روی زمین دراز می‌کشید. نفسی پر سر وصدا می‌کشید و آخیشش بلند می‌شد.

هندوانه به شرط چاقو

همه جمع شده بودند تا هندوانه بخرند.
می‌گفت هنداونه به شرط چاقو و یک هنداونه قرمز قاچ شده وسط گذاشته بود. اصرار کردند هندوانه دیگری بشکند. قبول نکرد. تهدید کردند نمی‌خرند. هنداونه شکسته شد.
کال بود. همه هندوانه‌ها کال بودند.

جان

تا صدایش می‌زد جوابش جان بود.
این‌طوری می‌شد که حرفی نمی‌ماند.
و هر دو زمانی طولانی ساکت می‌ماندند.

گوش به زنگ

همیشه باید او کلید‌ها را می‌زد و شماره کسی رامی‌گرفت. برایش سوال شد از مادرش پرسید: «چرا گوشی من زنگ نمی‌خوره؟»
مادرش خود را سرگرم تعمیر گوشی پلاستیکی نشان داد.

مثلن

_مثلن فرض کن یک زمین داری.
_خب.
_بعد دلت می‌خواد یک گلخونه داشته باشی.
_خب.
_خب دیگه باید کود اعلا بخری تا بذرت خراب نشه.
_خب.
_کی بهتر از من برای شریک شدن توی گلخونه‌ات.
_کدوم گلخونه؟

پیاده‌رو

روزها از پشت سر او را تعقیب می‌کرد تا اینکه به دختر علاقه‌ای جدی پیدا کرد. این شد از آن به بعد با ماشین داخل پیاده‌رو کنارش راند تا بتواند مسیری با او هم قدم شود.

آب‌جوش

مهمان داشتند. قرار بود آب جوش بیاید تا چایی دم کند. یک لحظه فرصت مناسب را از دست داد و کتری آبش بخار شد. این شد که چای‌خشک را داخل آب‌ولرم خیساند تا کمی رنگ پس بدهد

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *