مکث
اوایل همیشه ادامه حرفش را میخورد.
من باید حرفهایش را کامل میکردم.
بعدش سکوت میکرد.
چند وقت بعد، من حرفهایم را نصفه و نیمه میزدم. او تلاشی برای کامل کردن نمیکرد.
حالا عادت کردهام بین حرفهایم، مکث کنم.
حتا اگر جملهام کامل شده باشد.
کفش لنگه به لنگه
میخواست از مد روز جلو بزند.
آمد و از جوراب لنگه به لنگه ایده گرفت.
کفش لنگه به لنگه پوشید.
حالا شبیه دستبند جفت، لنگهها هم دست دو جفت عاشق بود.
وقتی کنار هم بودند، میشدند یک کفش کامل.
تند و تیز
وقتی او دعوت بود. دیگر غذا نیاز به فلفل نداشت. اما تا دلتان بخواهد پارچ آب لازم میشد.
بالاخره باید لقمه گیر کرده در گلو با آب پایین میرفت.
هدیه
بستهبندی عجیب و غریبی داشت.
همه منتظر بودند تا بفهمند داخلش چیست.
اما نمیتوانستم بفهمم از کجا باز میشود.
این شد که محتویاتش تا همین حالا که برایتان تعریف میکنم، مجهول مانده است.
چشمهایش
سالها بود حرفی نمیزد.
اما نگاهم میکرد.
مخصوصن وقتی از جلوی پنجره اتاقش رد میشدم.
همیشه پشت پنجره روی صندلی نانو مینشست. با یک پتو روی پاهایش.
همیشه برایم سوال بود که خسته نمیشود؟
منتظر کسیست؟
اگر کسی را که میخواهد ببیند، ممکن است از جایش بلند شود یا حداقل لبخندی بزند؟
از سر کنجکاوی بیشتر از همه به او نگاه میکردم.
به چشمهایش.
قیمت یک عمر
یک سالی میشد که روی تخت بیمارستان افتاده بود.
امروز تولدش بود.
تولد هشت سالگیاش.
پدرش دنبال خریدن یک عمر در به در اتاقهای بیمارستان را میزد.
دلش خوش بود که خواستهاش امروز برآورده شود.
دو ساعتی هست که بالای سرش ایستادهام.
و حالا ساعت دوازده شب است.
و من نتوانستم تا این موقع، ساعت مرگش را اعلام کنم.
آخرین دیدگاهها