پاندای عزیز. یک لحظه آن بامبو لعنتی را کنار بگذار و نامه من را بخوان.
نمیدانم چرا فکر میکردم مثل خرس میخوابی.
حالا فهمیدم میتوانی پانزده ساعتی بامبو بجوی.
احساس میکنم از تک تک سلولهایش استفاده میکنی.
شایدم به خاطر اینکه تنها زندگی میکنی نیاز داری فکت بجنبد اما کسی نیست که تو را به حرف بگیرد.
پس شروع میکنی به بامبو جویدن.
راستش این عکسی که گرفتی، خیلی تو را بیخیال نشان میدهد و همهچیز را به ناحیه چپت حواله میکند.
به نظر میرسد عاقلانهترین کار را کردهای که تنها زندگی میکنی. کسی که اینقدر احساساتیست، باید برای خودش مرزهای سفت و سختی بگذارد.
میدانی من هم با اینکه به آدمها گره خوردهام، نمیتوانم تنها بودنم را نادیده بگیرم.
بالاخره تنها به دنیا میآیی و تنها میمیری.
چه کسی میتواند جای تو زندگی کند جز خودت.
من صرفن به این خاطر که در جمع زندگی میکنم از تو شجاعتر نیستم،
فقط فکر به تنها بودنم را به تعویق میاندازم.
از دور بغل کردنت را مجسم میکنم و میبوسمت پشمالو جان.
خوشحالم که فرصتی به لطف پگاه پیش آمد و برایت نامه نوشتم.
آخرین دیدگاهها