یک عدد قرص سرماخوردگی
به دکتر گزارش دادند نوجوان سیزده ساله قصد خودکشی داشته است.
خانواده او را سراسیمه به اورژانس آوردند.
شکمش را شست و شو دادند.
دکتر از او پرسید: «برای چی اینکار رو کردی؟ از دست شما بچهها. کی میخواین بزرگ بشین و خانواده رو نگران نکنین.»
پسر جواب داد: «آبریزش بینی اذیتم میکرد، من فقط یک دونه قرص سرماخوردگی خوردم.»
رنده
با رنده به جانش افتاده بود.
اشکهایش راه افتاده بود.
هیچ راهی نبود تا دست از کارش بردارد.
معتقد بود، پیاز غذا را خوشمزهتر خواهد کرد.
پنجره مخفی
دنبال یک راه فرار بود.
یک در مخفی که بتواند به جایی غیر از اینجا برود. اما تنها یک پنجره کوچک وجود داشت که آن سمتش چیزی معلوم نبود.
کاش نقاش حداقل سیاه سفید آن را نکشیده بود.
شترمرغ
به زور شتر را راضی کرد کنار مرغ بایستد.
بالاخره یک عکس یادگاری بود.
آن دو هم سالهای زیادی همسایه بودند.
با یک دیوار بینشان.
بوق ممتد
داماد دستش را از روی بوق ماشین بر نمیداشت.
هر چقدر بقیه اقوام و خویشان به او علامت میدادند تا دستش را بردارد و دوباره بگذارد فایده نداشت.
به نظرش یا باید بوق را یکسره میگرفت یا اصلن بوق نمیزد. دلیل ازدواج کردنش هم همین بود چون انتخابش را برای ادامه عمر کنار یک نفر دیگر کرده بود.
عزیز دل
آنقدر نازش را میکشید که حد نداشت.
غذا دهانش میگذاشت.
موهایش را شانه میکرد. گل برایش میچید.
لباسهای قشنگ تنش میکرد.
درست همان کارهایی که در بچگی برایش کرده بود.
شیرین یا شور
وقتی همه از طعم غذا شاکی شدند.
پا روی پایش انداخت و جواب داد: «چه فرقی میکنه. شکر یا نمک. بالاخره هر دوشون یک طعمدهندهان که رنگشون سفیده.»
به نظر میرسید بعد توضیح دیگر اعتراضی نبود. بعضیها سعی کردند با شیرینی خود بخورند و بعضیها هم سعی کردند، شورش را دربیاورند.
نقاشی کودکانه
در نقاشیاش پر از کوه بود و خانه.
اما فرقی با هم نمیکرد.
از خانهها تنها پشت بامش مشخص بود که شبیه کوه کشیده شده بود.
کودک نتوانسته بود تفاوتشان را بکشد.
آخرین دیدگاهها