چشمهایم برق میزنند.
انگار تیله های شیشهای باشند که آنها را سفت و سخت دستمال کشیدهاند.
این روزها که مینویسم.
این روزها که قبل خواب کلمهها را بغل میکنم. با لبخند به خواب میروم. صبح که بیدار میشوم حتا اگر زیر نور خورشید نباشم. چشمهایم برق میزنند.
گاهی خوشحالی جار زده نمیشود. از دیدن آدمها میتوانی بفهمی.
گاهی خوشحالی آنقدرها هم که فکر میکنی دور نیست. کافی ست چشمهایت را بازتر از قبل کنی. راحت میبینیاش.
سخت نگیر. راحتتر لبخند بزن.
آخرین دیدگاهها