حرف را باد می برد
تنها پنجره
دهانش را بسته نگه میدارد
سقف اتاق تا آسمان است
و من بین ستارهها
سرگردانم
ماهی در دریا
سرابی را خواب میبیند
میمیرد
قلاب ماهیگیری را
در تنگ ماهی انداختم
ماهی را صید کردم
در کودکیام
عروسکی قرمزپوش
میرقصد
روز را
رنگ زرد زدم
خورشید گم شد
گلی را
خاک کردهام
تا میوه دهد
می ترسم
پرده سفید پنجره
تکان میخورد
تکیه کردهام
به بادی که میوزد
نمی افتم
میخوابم
بیدار میشوم
دوباره میخوابم
گرفتهاست
گلوی دودکش
از بس دود خورده است
شب که میشود
ستارهها را
خاموش میکنم
دنبالت گشتم
خودم
گم شدم
بی خبر نگذار
زنگی بزن
تا شب صبح شود
چشم به راهم
به سه خط
که شعر شوند
2 پاسخ
فائزه😍😍😍😍
خیلییی قششششنگ بودن.
چقدررر عکسنوشته قشنگه.
چقدررر شعرکها قشششنگن.
چقدرررر شاعر قشنگه.
خیلی خیلی کیف کردم با خوندنت.❤
منم کیف کردم از کامنتت الهه قلب ها🤩❤