تفنگ روی شقیقه اش جا خوش کرده بود.
عرقی که میچکید، سر تفنگ را از روی شقیقه میلغزاند.
مرگ در یک قدمی اش کشیک میداد. حتا نفس کشیدنش روی گردنش احساس میشد.
تصویر پس زمینه ذهنش پاکِ پاک بود. هیچ چیزی نبود. سفید. انگار نورافکنی روی مغزش افتاده باشد.
مردمک چشمهایش چرخشی به کنارهها رفت.
یک تصویر آخرین خواستهاش بود.
نفس کشیدنش با مکث بیرون داده میشد. نفس کشیدن برایش کار شگفت انگیزی میآمد. زنده ماندن را با تمام شریان های خونی اش احساس میکرد.
وقت التماس بود. وقت زانو زدن.
تفنگ روی شقیقه اش مثل تیک تاک ساعت صدا میداد. تیک تاک، تیک تاک، وقت تمام است.
تفنگ شلیک شد. او فقط یک بازیگر سیاهی لشکر بود که هیچ نقشی نداشت.
حالا تمام تصویر پس زمینه ذهنش سیاه بود.
آخرین دیدگاهها