این روزها عجیب سرگردانم.
هیچ کدام از برنامه هایم درست پیش نمیروند.
هر چند دقیقه از خودم میپرسم:
_آخر فائزه چه مرگت است؟
می روم یک قلپ ماه ببینم بلکه آرام شوم.
آن هم نصف و نیمه است و کفاف نمیدهد.
شدهام مثل همین گوسفند که صبح سرش بریده شد.
دو گوسفند بودند. اولی را که بردیم. دومی شروع کرد به بع بع کردن. آرام نمیشد.
هی دور میزد. کلافه بود.
پشمهایش که همینطور فرفری بود. فرفری تر دیده میشدند.
شده بود یک تکه کلاف که نمیتوانستی از آن سردربیاوری.
بو کشیده بود قربانی میشود.
من چه چیزی را باید قربانی میکردم؟
بو میکشم اما هیچ بویی نیست.
جز بوی قهوهی دم نکشیده که معطل مانده است تا من تصمیمم را بگیرم و دم بکشد.
کاش هیچ کاری نکنم.
هیچ کاری نکنم تا بالاخره خود کارها آنقدر با هم سر و کله بزنند تا یک کار بماند و انجامش دهم.
کاش جلوی آن گوسفند آینهای میگذاشتم تا آنقدر بع بع نمیکرد.
آخرین دیدگاهها