آسمان شب را غرق کردم.
در حوضی که جا برای هیچ ماهی نداشت.
و ماهیها دلمردهتر از آن بودند که بدانند در آب شناورند یا در خشکی.
میخواستم بیدارشان کنم.
سنگی برداشتم و انداختم.
موج حوض را برداشت.
ماهیها گمان کردند دریاست.
سرخوش شدند.
به دور خود چرخیدند.
روی ماه با بالههایشان نوای دف نواختند.
و من چرخیدم و چرخیدم.
موج برداشتم.
تا طلوع روز.
تا زمانی که خورشید همهچیز را برملا کند
آخرین دیدگاهها