از تغییر رفتار میفهمم اتفاقی افتادهاست.
بیآنکه خودش حرفی بزند. بعد راه میافتم دنبال اینکه چرا چنین شد.
میتوانم بیخیال شوم و بگویم خودش خواست.
اما نمیتوانم. پس شجاعتم را جمع میکنم تا بپرسم چه شده است؟
اگر آدمها افکارشان را برای خودشان نگه دارند پس چطور میشود فهمید چه احساسی دارند؟
اگر پلها میتوانند مسیرها را به هم برسانند.
حرفها هم میتوانند افکار را بهم برسانند.
همیشه یادمان باشد.
هیچکس نمیداند در سر ما چه میگذرد تا از آن حرف نزنیم.
هیچچیز حل نمیشود تا حرف نزنیم.
حتا اگر فکر کنیم که مسخره است در موردش حرف بزنم.
حرف بزنیم و از قضاوت شدن نترسیم.
بگذاریم دیده شویم قبل از اینکه پیش داوری شویم.
ما همه آدمیم. احساساتی مشترک داریم که قابل درک است.
قابل درک است.
خسته شویم. ذوق زده شویم.
بیحوصله شویم. فراموشکار شویم.
زودرنج شویم و احساس تنهایی کنیم.
آخرین دیدگاهها