بارها از بلندی میافتم و از خواب میپرم.
دوباره میخوابم.
اینبار سرم را بین دستهایم میگیرم تا وقتی میافتم سرم ضربه نخورد.
به جایش در قبرم.
حداقل روی زمینم، از بلندی خبری نیست.
دیگر سقوط نمیکنم. دست رو دست میگذارم و به آسمان چشم میدوزم.
به ستارههایی که قبل از من مردهاند.
حالا نزدیکترند. نزدیک میشوند. نمیدانم به قبر میآیند یا به آسمان میروم.
کم کم میتوانم در مشتم ستاره جمع کنم. بعد مثل آهنربا ستاره جذب میکنم.
اگر در آسمان باشم، یک نفر از دور که مرا ببیند گمان میکند سیارهای هستم که بیهیچ مداری میچرخد.
آخرین دیدگاهها