سلام به تو که نامت را میبوسم.
دیشب باز از تو با افسانه حرف زدم.
باز گریهام گرفت.
نمیتوانم بفهمم چه به سرمان آمد.
اگر بخواهم با تو صادقتر باشم، این رابطه سراسر احترام از راه دور برایم شکنجه است.
از اینکه کودکیام را با تو قسمت کردم و حال گمش کردم، ترس برم میدارد.
دیگر آنقدر دلتنگت میشوم که سعی میکنم کمتر سراغ کودکیام را بگیرم.
از طرفی میترسم کم کم آن عمری که با هم سر کردیم، کم بشود از زندگیام.
نگرانم از نبودنت. از بیخبری. از حذف شدنمان از زندگی همدیگر.
از اینکه تبدیل به غریبههایی بشویم که با لبخند از روی به جا نیاوردن سری تکان بدهیم.
من هنوزم به آسمان نگاه میکنم.
به جایی که شبها مقصد نگاهمان بود.
این روزها، وقت میکنی به آسمان نگاه کنی؟
حس میکنم شاید تو هم مثل آسمان و ستارگانش از من دوری.
تنها کاری که از من برمیآید این است که امیدوار باشم خوشحالیهایت به غمهایت بچربد.
آخرین دیدگاهها