پنجاه صفحه ناقابل از شب یک شب دو خواندهام.
با خودم فکر میکنم که نوشته بهمن فرسی به گروه خونی من میخورد؟
همان کس که میدانی میگوید از این غذا انتظار بیشتری دارد. اما بعد ته بشقاب را با انگشت پاک میکند. شاید اگر هیچ انتظاری نداشته باشد نمیتواند بپذیرد. مسئله این است که بگوید انتظار بیشتری داشته است تا بتواند بپذیرد.
باز ذهنم تکرار میکند نوشته بهمن فرسی به گروه خونیات میخورد؟
من هستم و ظرفهای نشسته. من ظرف میشورم. نمیشد که غذا خوردنی نبود؟ باور کن حاضر بودم ظرف میشستم. ظرفهای تمیز را میشستم. بیآنکه کثیف شوند. دیگر الزامی نبود که حتمن کثیف شوند تا شسته شوند.
همان کس که نمیدانی میگوید چیدن ظرف نمیدانم. میگوید بگذارم او بشورد. به آخرین تکه ظرف رسیدهام. باقی گذاشتنش مسخره میآمد. شستم اما نچیدم. تا نمیگفت میشد چید اما حالا که گفت نمیشود. میدانم میشکند.
در این لحظه گیر کردهام. خواندن ادامهاش و بعد فکر خواندنش میشود گذشته و بعد میتوانم به آن فکر کنم و دوباره کتاب را به دست بگیرم.
ذهنم از دور میگوید به نظرت نوشته بهمن فرسی به گروه خونیاش میخورد؟
آخرین دیدگاهها