شب را بدون چشم بستن سپری کردم
شبی تا صبح
چون آدم برفی
که با دکمههای چشمهایش
به برف یک دست مینگرد
سفیدی پشت سفیدی
تنها از نور میترسد
از خورشیدی که برف را دلگرم میکند
و او را قطره قطره آب خواهد کرد
چیزی نشدهاست که به این بدن عادت کردهاست
تنها چند ساعت است
به دستهای چوبیاش نگاه میکند
به شاخههایی که چندی پیش افتاده بودند
و حالا دستهایش بودند
بعد از آب شدنش شاید
تنها آنها به یاد داشته باشند
نام دست گرفتهاند نه شاخهای رها شده
دستهایی که میخواهند
به رسمیت شناخته شوند
و شاعر شوند.
آخرین دیدگاهها