به مدرسه برگشتم. به همان جو پرشور قدیم.
خیلی چیزها عوض شدهبود.
خیلی چیزها هم دستنخورده مانده بود.
بچهها و شیطنتهایشان.
لحظه شماری برای تمام شدن کلاس.
درخواست بیرون رفتنهای مکرر.
زمان میبرد که به آنها نزدیک شوم.
بخواهم از خودشان بنویسند.
امروز که گفتم موضوع آزاد.
نمیدانستند چه بکنند.
آنها عادت کردهبودند تا موضوع داشته باشند.
آنها همیشه روی یک خط صاف راه میرفتند.
به سختی جلوی خودم را گرفتم تا کنارشان روی نیمکت نشینم.
منتظر روزی میمانم که بتوانم روی یکنیمکت با آنها بشینم.
امروز تجربه سخت و شیرینی بود
آخرین دیدگاهها