خواب می بینم. که در جواب خواستگار عاشق پیشهام میگویم نه. میگویم نه، چون مرد بدی از آب در میآید. درست مثل بیداری که میگویم نه.
دوستان هم سن و سالم میگویند:
((دیوانگی ست ازدواج کردن.))
(( دیوانه نشو. دیوانه نشو.))
((دردسر را به جان نخر. عاشق نشو.))
اما من هر روز عاشق تر میشوم.
عاشق واژهها و پیوند مبارک شان.
مینشینم و آنها را برای سالیان سال به هم پیوند میدهم. این یک اطمینان است، بودنشان کنار هم.
البته که بازنویسی این ذهنیت را خراب میکند.
یکی از آنها محکوم به حذف میشود.
نمیشود که بماند انگار وجودش لازم نبوده است.
کسی حال واژه کناری را هم نمیپرسد. نمیپرسد که چقدر جای خالی کنارش توی ذوقش میزند.
من عاشق فیلمهایی هستم که تهش به خوبی و خوشی با نگاهی عاشقانه تمام میشود. فیلم تمام میشود و آنها فرصت بهم زدن ندارند. یا در واقع فرصت اینکه بهمزدنشان را نشان ما بدهند.
این واقعیت است که هیچ عشقی دوام ندارد؟
میتواند هم دوام داشته باشد. همان یک هزارم درصد.
اما خب احساس عاشق شدن و سعی بر عاشق ماندن.
همان فرو ریختن از هم گسستگی آدم را بزرگ میکند.
سالهاست که جلوی سوال میخواهی عشق را تجربه کنی ایستادهام و بین آره یا نه. کلمه نه را نتخاب کردم. اما حال میگویم آره.
راستش از اینکه این تصمیم ریشه احساساتم را بسوزاند مثل سگ میترسم.
اما خب میخواهم به آن صدای درونی گوشه خاک خورده گوش دهم که گاهی، تق تق ریزی به در وجودم میزند.
باشد. باشد. من میترسم اما حالا زره سبکتری میپوشم برای دریافت عشق.
مگر میشود دوست نداشت عاشق شد.
فقط مشکلم این است که باید نزدیک بین شوم و هی نخواهم آینده را پیش بینی کنم.
آخرین دیدگاهها