پنج داستانک

پشت سر کوه

نیمی از عمرش را صرف این کرد که کوه را فتح کند و به پشت سرش برسد. جایی که قابل دیدن نیست. وقتی به پشت سر کوه رسید. نیمه دوم عمرش را صرف این کرد که به پشت سر کوه دوباره برسد و به نقطه اولش باز گردد.

پاکت خالی

قرار بود چکی داخل پاکت باشد. چکی به قیمت تمام زندگی‌اش. پستچی که رسید، بدون گفتن یک کلمه پاکت را به دست من داد.
خواستم بگویم:  «اشتباه گرفتید.»
فرصت نداد. رفت. پاکت خالی بود.

مسیر سر راست

به او گفته بودند که مسیر سر راستی ست.
به او گفته بودند که کافی ست. نوک دماغش را بگیرد و برود. به هیچ چیز توجه نکند. نه به علائم هشدار.  نه به علائم راهنمایی. نه حتا سوت زدن پلیس. 
به گفته بودند می‌رسد. رسید، اما چون قرار بود به نشانه‌ها توجه نکند، از مقصد گذشت و به راهش ادامه داد.

تو به من بدهکاری

انگشتش را به سمتش گرفته بود و می‌گفت:
«تو به من بدهکاری.»
آن‌قدر به عالم و آدم قرض داده بود که حساب و کتاب از دستش در رفته بود و دیگر پولی برایش نمانده بود.
به جایی رسیده بود که هر چه از هر کسی می‌خرید، می‌گفت:
«تو به من بدهکاری.»
چون یادش نبود چقدر، تا آخر عمرش همه به او بدهکار بودند و او بدهکار همه شده بود.

دکمه بی‌کت

فروشنده‌ای که دکمه‌ها را به خرازی او داده بود، گفته بود که آن‌ها دکمه کت هستندـ
هر کسی به خرازی می‌آمد و از دکمه‌ها خوشش می‌آمد و می‌خواست بخرد. او چون لباس‌شان کت نبود، آن‌ها را نمی‌فروخت. هر کسی هم که کت داشت سراغ این دکمه‌ها نمی‌آمد.
تا اینکه می‌خواست خرازی را بفروشد. تنها دکمه‌های باقی مانده، همین دکمه‌ها بودند.
پس روی برگه‌ای نوشت.
«دکمه بی‌کت موجود است.»
همه آمدند و از دکمه‌ها را برای لباس‌هایشان که کت نبود، خریدند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *