همیشه از سفر یک روزه دوری میکردم.
میگفتم به سردردش نمیارزد.
به مدت طولانی توی جاده بودن نمیارزد.
امروز با شک در این سفر همراه شدم.
در رفت.
جاده بود و در نزدیکی، دیدن قطار باری و دودی که از آن بر میخواست.
جاده بود و آسمان خاکستری و دسته دسته کلاغهای سیاه.
جاده بود و باران. تکه ابری که مسیر کوتاهی را پوشش داده بود.
جاده بود و چای خوردن زیر باران و خندیدن.
جاده بود و من و آهنگ.
در برگشت.
جاده بود و مه و باران و تاریکی.
جاده بود و تاریکی. نور چراغ ماشینی که مسیر را میشکافت و فکر کردن به مسیر زندگی.
جاده بود و خاطرات پشت سر گذاشته شده، دوباره بر میگشت.
جاده بود و منی که در پیچی گم میشدم.
رها میشدم و در کنار سوسوی چراغهای شهری جا گذاشته میشدم.
جاده بود و یک اتاقک کوچک برای حرف زدن،
سه و نیم ساعت راه در رویی نداشتن.
آخرین دیدگاهها