باز میرسم خسته. به نگاه کردن. به پاهایم. به وجود داشتن. به درآغوش کشیده شدن. توسط زمین. به گور و نمای آسمان. به گسلی که میان خودم و دنیایم میافتد.
من دختری در آستانه رها کردن همهچیز هستم.
در حالی که به تک تک چیزها با چشمهایم چسبیدهام. به داشتههایم. که با از دست دادنشان باری از دوشم کم میشود. وقتی دیگر مال من نباشند، شاید تعلق خاطری نباشد. و غصه خوردن جایش را به فراموشی بدهد.
میگویند: «غم، عمیقترت میکند.»
و من یاد بازی کودکانه میافتم. چشمهایم را با شالی بستهاند و دستهایم دورم میچرخند، تا چیزی لمس کنند.
دنبال لمس غمم.
کسی میداند که یک غم چقدر باید بزرگ باشد، تا بزرگم کند؟
آخرین دیدگاهها