۱
ساعتی که به مچش بسته بود، به او میگفت چقدر دیگر از عمرش باقی مانده است.
دقیقن یک ساعت مانده بود. هر چه زودتر به خانه رفت و سالها در خانه ماند. او نمیدانست باتری ساعتش تمام شده است.
۲
نگاهش به ساعتی بود که به مچش بسته بود.
همکارش سر قرار مشخص شده نیامده بود و جرمش داشت سنگین و سنگینتر میشد.
۳
چند ساعت مچی داشت. هر کدام را به آدمی قرض داده بود. و خودش از آنها ساعت را میپرسید.
۴
مچش را گرفته بود، میخواست نبضش را بگیرد تا ببیند زنده است یا نه. ناگهان برق ساعت طلایش چشمش را گرفت و او را مرده اعلام کرد.
۵
ساعت مچیاش کار نمیکرد. باید خودش ساعت را دستی عوض میکرد. برای همین احساس میکرد زمان در دست اوست و میتواند هر کاری بکند.
۶
ساعت مچی را آنقدر سفت بسته بود که دستش کبود شده بود. دکتر که رفته بود گفت راهی نیست باید مچش قطع شود. چون حاضر نبود ساعتش را در بیاورد.
۷
ساعت مچی عتیقه بود و رد یک گلوله هم شیشهاش را شکسته بود. کار خاصی نمیکرد اما ارزشمند بود.
۸
ساعت به دنیا آمدنش را روی ساعت مچی علامت زده بود. دیگر روز و ماهش را به خاطر نداشت. هر روز همان ساعت تولدش را تبریک میگفت.
۹
ساعت مچی را خودش به دستش بسته بود و حالا گذاشته بود و رفته بود. کسی دیگری هم پیدا نمیشد تا قلق ساعت را بداند و بازش کند.
۱٠
ساعت مچیاش را گرو گذاشته بود تا پول هدیه تولد جور شود. انقدر در فکر ساعتش بود که هدیه هم ساعت مچی گرفت. میخواست یادش نرود ساعتش را پس بگیرد.
آخرین دیدگاهها