به نظرت عجیب نیست که دیدنت هر شب آرامشی دارد و همین اتفاق دیوانه کننده است؟
شب که میشود به شکل عجیبی ساکتترم.
بیشتر گوش میدهم به سکوت.
به ستارههایی که صدای سوسو زدنشان به گوشم نمیرسد.
بعد به تو خیره میشوم.
و بعد احساس میکنم درون چاهی هستم.
جایم تنگ است اما کافی ست.
فقط نیاز دارم زانوهایم را بغل کنم.
چه نیاز مهم و حیاتی.
بعد نوبت این میرسد که کسی از بالای چاه سرک بکشد.
سنگریزهای به امید آب داخل چاه بیندازد.
همین سنگریزه برای فروپاشی من کافیست.
تا اشک بریزم و چاه پر شود از آب.
بعد از این چاه آب بکشند و بریزند داخل حوضی که ماهی دارد.
و ماهیهای بینوا به دیدنت محتاج شوند.
آخرین دیدگاهها