خواب

سلام، پدربزرگ.
امیدوارم حالت در آن دنیا خوب باشد.
دیشب خوابت را دیدم پدربزرگ.
خواب دیدم، زنده هستی و در بیمارستان بستری شده‌ای. خوشحال بودم.
از اینکه فرصت داشتم با تو حرف بزنم.
خوشحال بودم. حس عجیبی بود.
من شاید به طور واضح نمی‌دانستم مرده‌ای، اما می‌دانستم زنده دیدنت فرصت غنیمتی‌ست که نصییم شده است.
می‌دانی خیلی طول کشید باور کنم، این جاده که به بیرجند و خانه‌ات می‌رسد، بدون وجود توست.
سال‌های زیادی انتظار داشتم مثل همیشه پشت درش تو را ببینم.
من تنها دوازده سال داشتم.
اما هنوز صدای خس خس سینه‌ات را می‌توانم بشنوم.
همیشه دوست داشتم سرم را روی سینه‌ات بگذارم. برایم خیلی جالب بود که نفس کشیدن می‌تواند انقدر صدا‌ی بلندی داشته باشد.
حتا قرص‌های فشارت که در جیب پیراهنت خش خش صدا می‌داد، به یاد دارم.
راستش نمی‌دانم کی باور کردم.
و عادت کردم که هر موقع بیرجندم، در اتاقی بخوابم که آخرین بار کفنت را دیدم.
پدربزرگ هنوز یادداشتت را در دفترخاطراتم دارم.
من به گفته‌ات عمل می‌کنم.
من هنوز دارم تلاش می‌کنم دختر خوبی باشم.
باز هم به خوابم بیا.
دوست دارت، نوه‌ات فائزه.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *