جهان همین که چشمهایش را باز کرد، خودش را در فضایی ناآشنا دید.
اتاقی که همهچیزش به رنگ سفید بود. داخل اتاق وسایل زیادی وجود نداشت. گوشه دیوار سمت راستش، یک میز و صندلی با چند برگه آچار و یک خودکار مشکی به چشم میخورد. یک مانتیور کوچک چسبیده به دیوار بالای میز و یک دریچه باریک مثل صندوق پستی کنار میز، تنها وسایل موجود در اتاق بودند.
جهان انتظار این اتفاق را داشت. امروز دقیقن هجده سالش میشد و میدانست امسال مثل تمام دانش آموزان روز تولدش، آزمون سرنوشت ساز شروع می شود.
به سمت میز رفت. داخل صفحه مانیتور کوچکی این جمله نوشته بود.
مهمترین کاری که نیاز داری برای ادامه زندگی آن را یاد بگیری.
جهان بیدرنگ روی برگه نوشت.
برنامهریزی و عمل به آن
این همان چیزی بود که تا به امروز خانوادهاش برای نداشتنش او را سرزنش میکردند.
خودش هم نمیفهمید چرا به او میگفتند، برنامهریزی خیلی مهم است. او میتوانست هر کاری را دوست دارد را هر زمانی انجام دهد. چه نیازی به برنامه مشخص داشت؟ او از قبل تصمیم گرفته بود تا در این آزمون از این موضوع سر در بیاورد.
برگه را داخل دریچه که کنار میز بود انداخت.
داخل صفحه مانیتور دوباره نقش بست.
فهرستی ده موردی از کارهای که در یک روز باید انجام دهی.
جهان اینبار روی صندلی پشت میز نشست و مشغول فکر کردن شد.
- خوردن صبحانه
- باشگاه رفتن
- دوش گرفتن
- ناهار خوردن
- گشتن در فضای مجازی
- با دوستان بیرون رفتن و دوری زدن
- شام خوردن
- بازیهای کامپیوتری
جهان برای نوشتن ادامه فهرست به مشکل خورده بود. او هر چه بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید.
با وجود اینکه سه تا از موارد بالا صرف خورد و خوراکش شده بود، نمیتوانست ده مورد بنویسد.
از اینکه تا به امروز کارهای بیشتری انجام نداده بود، احساس حماقت میکرد.
بالاخره جهان تصمیم گرفت از تنها راه حل موجود استفاده کند و از سیستم راهنمایی بخواهد. دکمه سفید راهنمایی کنار مانیتور را فشار داد.
این نوشته روی صفحه مانیتور ظاهر شد.
یادگیری یک کارتازه را شروع کن.
جهان مشغول فکر کردن شد. او چه کاری را دوست داشت یاد بگیرد؟
یکی از دوستانش گیتار میزد به نظرش کار جالبی میآمد. تازه یادش آمد که او عاشق خواندن کتابهای جوکی بود که دوستش به او قرض میداد.
پس این دو مورد را به لیست اضافه کرد.
- یادگیری زدن گیتار
- خواندن کتابهای جوک
از اینکه توانست فهرست را کامل کند خوشحال شد. برگه را داخل دریچه انداخت.
روی مانتیور این جمله ظاهر شد.
تا اطلاع ثانوی استفاده از گوشی همراه و لپ تاپ ممنوع است. لطفن دو مورد از لیست را جایگزین کن.
جهان نمیتوانست باور کند که جمله داخل مانیتور حقیقت دارد.
چطور امکان داشت بتواند بدون گوشی و لپ تاپ وقتش را بگذراند.
همان موقع فهمید در آنجا قرار است حوصله اش سر برود.
به دور و بر اتاق دوباره نگاهی انداخت. شاید بهتر بود همین اول کار از آن جا فرار کند.
بلند شد و به تمام دیوارهای اتاق دست کشید. شاید میتوانست در مخفی را پیدا کند.
اما هیچ برآمدگی یا فرو رفتگی وجود نداشت. حتا یک دریچه هوا خوری هم نبود که بتواند از آن جا خارج شود.
جهان کم کم داشت میترسید که اگر وقت را تلف کند، اکسیژن اتاق تمام شود. برای همین به سرعت سرجایش برگشت.
حالا باید دو مورد جدید مینوشت. اما چه کارهای دیگری میتوانست انجام دهد؟
خاطرات بچگیاش را مرور کرد.
از نزدیک شدن به حیوانات وحشت داشت برای همین تا به حال به باغوحش نرفته بود.
شهربازی هم جز همان یکباری که در آن شلوغی یک ساعتی گم شده بود، خاطره خوشی نداشت.
او بیشتر وقتش را در خانه میگذراند. در خانه چه کار میکرد؟
تلویزیون نگاه میکرد و توپ بازی میکرد.
یادش آمد. بچه که بود، درست کردن پازل را دوست داشت. از آن پازل های هزار تکه ای که درست کردنش زمان میبرد.
فکر به اینکه بتواند دوباره مثل کودکی پازلی درست کند، هیجانزدهاش میکرد.
هنوز باید به یک مورد دیگر هم فکر میکرد.
مادرش در خانه کاری به کارش نداشت و زیاد با او حرف نمیزد. خودش را بیشتر مشغول پخت و پز میکرد.
خواهر یا برادری هم نداشت که با آنها وقتش را بگذراند.
پدرش اغلب به سفرهای کاری میرفت و او هر روز پشت تلفن نیم ساعتی با او حرف میزد.
اما حالا که راه ارتباطی وجود نداشت. باید چه کار میکرد؟ نگاهی به برگههای روی میز انداخت. شاید میتوانست برایش نامه بنویسد.
درست است. فکر خوبی بود. میتوانست در آن از حالش که اینجا گیر افتاده است بگوید.
پس این دو مورد را اضافه کرد.
- درست کردن پازل هزار تکه
- نوشتن نامه برای پدر
برگه را داخل دریچه انداخت.
تیک سبز روی مانتیور ظاهر شد.
خوشحال شد. بالاخره فهرست کارهایش پذیرفته شده بود.
ناگهان قسمتی از دیوار سمت چپش به اندازه یک در جا به جا شد و کنار رفت.
او مرحله شروع را به پایان رسانده بود و حالا باید وارد مرحله اول میشد.
دلش میخواست هر چه سریع تر این آزمون به پایان برسد و به زندگی نرمال خودش برگردد.
او نمیتوانست باور کند که این آزمون در روند زندگیاش تغییری ایجاد کند.
این آزمون تنها چهار ساعت زمان واقعی، طول میکشید اما برای او معادل یک سال زندگیاش بود.
قرار بود دوازده مرحله را پشت سر بگذارد که شامل دوازده ماه میشد. او باید در هر اتاق یک ماه میماند.
این چیزی بود که بزرگترها به او گفته بودند. همه آنها این مراحل را در سن هجده سالگی پشت سر گذاشته بودند.
حالا نوبت او بود تا این آزمون سرنوشت ساز را پشت سر بگذارد.
به سمت در باز شده رفت و از اتاق خارج شد.
با بسته شدن در، نوری سبز رنگ اتاق سفید را پر کرد.
آخرین دیدگاهها