جهان همین که وارد اتاق جدید شد.
با کنجکاوی به اطراف خود نگاه کرد. این اتاق برخلاف اتاق قبلی فضای خالی زیادی نداشت.
داخل اتاق نه اتاقک بود، مثل اتاقکهای پرو لباس داخل مغازهها که به چشمش خورده بود.
روی هر اتاقک به ترتیب شماره زده شده بود. یک تا نه.
صدایی از بلندگو پخش شد.
وارد اتاقک یک شوید.
جهان وارد اتاقک شد. ساعتی بالای سر اتاقک بود که نشان میداد، ساعت هفت صبح است.
داخل اتاقک یک میز و صندلی بود. روی میز صبحانه بود. کره و مربای بستهبندی با تکهای نان و یک لیوان چایی. جهان نشست و مشغول خوردن شد.صبحانه خوردنش تمام شد، بلند شد تا از اتاقک خارج شود اما در قفل شده بود. نگاهی به ساعت انداخت ساعت هفت و ربع بود.
برای اطمینان دوباره در را کشید اما در باز نشد. روی صندلی نشست و به ساعت زل زد. او باید چه کار میکرد.
ساعت هفت و نیم در اتاقک باز شد. صدای بلندگو باز به گوش رسید.
از اتاقک یک خارج شوید و به اتاقک دو بروید.
جهان ترسید که دوباره در اتاقک بسته شود، برای همین به سرعت از آن خارج شد.
به اتاقک دو رفت. با اینکه اتاقک اندازه همان اتاقک قبلی بود اما وسایل ورزشی در آن قرار داشت.
جهان ابتدا برای گرم شدن روی تردمیل رفت و بعد به وسایل دیگر پرداخت.اینبار متوجه گذشتن زمان نشد.اما درست سر دو ساعت صدای بلندگو بلند شد.
از اتاقک دو خارج شوید و به اتاقک سه بروید.
جهان با خستگی ناشی از ورزش کردن به سمت در رفت و از آن خارج شد. به سمت اتاقک بعدی رفت. اتاقک سه حمام بود. جهان با خوشحالی زیر دوش آب گرم رفت و خستگی در کرد.
یک ساعت بعد در اتاقک باز شد و صدای بلندگو که از او می خواست به اتاقک بعدی برود بلند شد.
اتاقک بعدی یک میز و صندلی مثل اتاقک یک بود، با این تفاوت که یک تخت برای استراحت به چشم میخورد.
جهان خودش را روی تخت انداخت و لبخند زد، تا اینجای کار که خوب پیش رفته بود و از این برنامه ریزی رضایت داشت.
کمی استراحت کرد. سعی کرد کمی بخوابد اما به این فضا عادت نداشت. دلش برای بودن در خانه خودش تنگ شده بود.
او باید هر جوری بود از این آزمون سربلند بیرون میآمد تا مایه سربلندی خانوادهاش شود.
با همین افکار خوابش برد. از بوی غذا بیدار شد. نگاهی انداخت ناهارش را آورده بودند.غذا برنج و خورشت فسنجان بود. نشست و شروع به خوردن کرد. مزه غذای مادرش را می داد. خوشحال و راضی با اشتها خورد.
چند دقیقه بعد دوباره صدای بلندگو بلند شد.
از او خواست به اتاقک بعدی برود.
در اتاقک بعدی یک گیتار گذاشته شده بود و مانیتوری که در آن استادی زدن گیتار را به صورت مجازی آموزش میداد.
با شروع کار جهان احساس کرد از انتخابش پشیمان شده است.
تمرین کردنش درست پسش نمیرفت. نمیتوانست به درستی گیتار را در دستش بگیرد. با هر حرکت دستش روی سیمها صدای گوشخراشی شنیده میشد.
چند بار در حین آموزش گفت خسته شده است اما مدرس توجهی نکرد. بعد گفت نمیخواهد ادامه دهد. باز هم مدرس توجهی نشان نداد. انگار رباتی بود که صدای او را نمیشنود. با هر توقف او بارها حرفش را تکرار میکرد تا جهان کاری که او میگفت تکرار کند.
جهان به ساعت چشم دوخته بود تا پایان کلاس را اعلام کند اما زمان به کندی میگذشت، تا اینکه زمان به پایان رسید و در اتاقک باز شد. جهان تا به حال انقدر احساس زندانی بودن نداشته بود.
از اتاقک خارج شد و به اتاقک بعدی رفت.
در اتاقک بعدی یک صندلی بود و یک چشم بند الکترونیکی که باید روی چشمهایش میگذاشت.
اولش کمی ترسید اما بعد فکر کرد، چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. چشمبند را گذاشت و دید با دوستانش برای ماشین سواری جمع شدهاند، توی ماشین با هم حرف میزدند. انقدر تصویر واقعی بود انگار در حال اتفاق افتادن بود.
جهان با دوستانش حرفهای بیسروته میزد و میخندید. از ماشینها سبقت میگرفتند و آدرنالین خونش بالا میرفت. قلبش تند میزد.
نفهمید زمان چطور گذشت که تصویر ناگهان قطع شد.
باز وقت آن شده بود که به اتاقک بعدی برود.
اتاقک بعدی باز میز و صندلی بود، وقت شام خوردنش رسیده بود.
شام برایش ماهی گذاشته بودند. شامش را خورد. حالا دیگر میدانست غذا خوردن نیم ساعت زمان میبرد. با آهستگی بیشتری غذایش را خورد تا کمتر حوصلهاش سر برود.
سر نیم ساعت به اتاقک بعدی رفت.
داخل اتاق یک میز با صدنلی بود و چند برگه آچار. تازه یادش افتاد که قرار بود برای پدرش نامه ای بنویسد. اما او که تا به حال نامه ای ننوشته بود. سعی کرد آن را شبیه مکاله تلفنی در نظر بگیرد.چند بار نوشت و خط زد اما در آخر این نامه را داخل صندول پستی آن جا انداخت.
سلام پدر. خوبی؟
منم خوبم. واقعیتش هنوز گیجم. نمی دانم چه خبر است.
اما می فهمم این که سر ساعت باید کارهای مشخص انجام دهم کمی برایم سخت است.
اینجا اتاقکهایی که باید سر ساعت از آنها خارج شوم و به اتاقک بعدی بروم. باورت میشود؟
حال مادر چطور است؟
دلم برایتان تنگ شده است. بیشترین چیزی که ناراحتم می کند این است که داخل فضای ناآشنایی قرار گرفتم. با اینکه غذا شبیه دست پخت مادر است اما باز هم از مصنوعی بودن اینجا چیزی کم نمیکند.
خوشحالم که انتخاب کردم برایت نامه بنویسم، حالا حالم خیلی بهتر است.
دوستدارت جهان
جهان با شنیدن صدای بلندگو از جای خود بلند شد و با قدمهایی سنگین به سمت اتاقک بعدی رفت. داخل اتاقک یک کتاب جوک بود و تخت خواب. روی تخت دراز کشید و شروع به خواندن کتاب کرد.
خواندنش باعث شد حالش بهتر شود.
بعد از یک ساعت بلند گو اعلام کرد که وقت خوابش است و همهجا در تاریکی فرو رفت.
جهان بعد گذراندن این روز پر ماجرا به خواب رفت.
آخرین دیدگاهها