دیشب این یادداشت را نوشتم و بعد به خواب رفتم.
«همیشه تبدیل شدن به چیزی دیگه برام حیرتانگیز بوده، منظورم تغییرات فیزیکی هستش که به چشم بیاد.
نهایت ظرافت را در کنار نهایت زیبایی داری.
ازت میخواهم یکبارم شده به خوابم بیایی.»
اما به جای خواب صبح روز بعد نامه زیر روی میزم بود.
سلام به تو، آدم خوابگرد.
شنیدم که مشتاق صحبت با من بودی اما اول باید بدانی که چطور پروانه شدم.
وقتی لارو بودم، زیبا یا قابل توجه به نظر نمیرسیدم. کسی توجهای به من که به برگی چسبیده بودم، نمیکرد. شاید حتا همجنسهای تو من را آفت میدانستند و کمر به نابودیام بسته بودند.
میدانی دلم میخواست جهان تعریف دیگری از من بکند. من موجود بلند پروازی هستم.
معتقدم کار نشد ندارد. برای همین آنقدر خوردم تا بتوانم برای مدتی هم که شده از این نیاز کشنده خوردن رهایی پیدا کنم.
بعد دور خودم پیلهای تنیدم. دور از همهچیز و همهکس. یک غار روی برگ.بدون نیاز به خوردن و شنیدن. من به یک تنهایی عمیق نیاز داشتم. یک خلوت برای پیدا کردن جواب اینکه میخواهم چه چیزی باشم.
درسته که من با یک استانداردهای مشخصی به دنیا آمدم، اما تصمیم گرفتم خودم را به شکلی که میخواهم تغییر دهم. چیزی که از عهده بسیاری از شما انسانها خارج است.
شما تنها میپذیرید که چه کسی هستید و نیازی به تغییر نمیبینید. فقط شکایت میکنید.
این خود بودم که جهان دیگری برای خودم ساختم.
بالاخره دیدنی شدم. پرواز کردم. روی هر گلی نشستم گاهی عکسهای زیادی از من گرفته میشد.
اما دیده شدن همیشه هم خوب نیست.
یک روز غافل از همهجا در تور آدمها افتادم. شیره جانم را بیرون کشیدند و خشکم کردند.
الان در یک موزه در تهران قاب شده بین هزاران پروانه هستم.
از من میپرسی پشیمان هستم؟
نه نیستم. به هیچ وجه. من برای چیزی که میخواستم تلاش کردم و همین برایم مایه تسلی خاطر است.
آخرین دیدگاهها