آدم ساکت
حرفی برای گفتن نداشت، برای همین دیگران برایش تصمیم گرفتند. اسم رویش گذاشتند. رشتهای که گفتند خواند. کاری که گفتند انجام داد. زنش دادند. طلاقش را گرفتند. تنها ماند. بعد سالها مرد. سنگ قبرش را انتخاب کردند و رویش نوشتند آدم ساکت.
بینمک
میوه دوست نداشت.
تنها کسی در خانواده بود که خیار میخورد.
برای همین آوردن نمکپاش همیشه فراموش میشد. به شوخی میگفتند: «با نمک خودت بخور.» و سر و ته ماجرا را به هم می آوردند.
آیا واقعن نمیدانستند او فردی بینمک است؟
اعصاب خط خطی
کافی بود پر کسی به پرش گیر کند.
آنوقت دیگر خونش گردن خودش بود.
یکبار پسر همسایه مرتکب گناه کبیره شد و سر ظهر زنگ در خانه آنها را زد.
میتوانید خودتان بروید اثر هنریاش را توی صورت همسایه ببینید.
آتش بیار معرکه
در جمع خانوادگی همه نشسته بودند.
سوسن در جواب اصغر (پسری که تازه پشت سبیلش سبز شده بود.) که در خواست آب از آشپزخانه داشت، گفت: «جانم.»
به جای بله گفت جانم.
در واقع در خانه رسم به گفتن جانم نبود.
البته کسی هم نشنید، جز کبری خانم که تا قرار ازدواجشان را حتمی نکرد، دست برنداشت.
آخرین دیدگاهها