باز هم زمان را گم کردهام.
ساعت. ساعت را به مچ دستم بسته بودم اما حالا تنها ردی از آن باقی مانده است.
به آسمان نگاه میکنم. سعی میکنم از روی خورشید زمان را دنبال کنم.
اما ابر خورشید را پوشانده است.
تمام آسمان را پوشانده است.
به دنبال رهگذری میگردم تا بپرسم.
من هنوز تاریخ را میدانستم.
امروز چهارشنبه بود.
چهارشنبهها کجا میرفتم؟
لعنت. باز هم باید ساعت را میدانستم تا بتوانم جایی حاضر شوم.
شاید بهتر است یک گوشه بشینم و دست روی دست بگذارم.
روز بعد مراقب خواهم بود تا زمان دیگر از دستم در نرود.
آخرین دیدگاهها