ده داستانک

دفتر نقاشی

دفتر نیاز به یکم رنگ کاری داشت. زیادی خلوت بود. هیچ خط مشخصی برای دنبال کردن نبود.
یک خورشید کشید اما کوه‌ها آن را پوشاندن.
یک پرنده کشید که پشت ابر رفت.
ماهی‌ها هم که قطعن در دریا بودند.

دورهمی

همه بودند. سرشماری کردند. کسی غیبت نداشت. اما خوش نمی‌گذشت.
تا اینکه عزرائیل را دعوت کردند.

مهمان

گفته بودند از راه دوری آمده است.
هیچ کسی را نمی‌شناسد.
هیچ جایی را هم بلد نیست.
شخصی با آمادگی کامل برای کلاه برداری بود.

کارتن

یک کارتون بزرگ و جادار پیدا کرد.
اما نمی‌توانست آن همه وسیله را جا کند.
تصمیم گرفت از ضروری‌ترین وسیله شروع کند. تنها خودش داخلش جا گرفت و بسته بندی شد تا جا به جا شود.

صندلی راحتی

صندلی آن قدر راحت بود که دیگر مرد نیازی به آشتی کردن برای شریک شدن تخت نمی‌دید.

پشت در

در باز بود، او پشت در ایستاده بود تا اجازه ورود پیدا کند. اما چون توی دید نبود نادیده گرفته شد. شغل نصیب کسی دیگر شد.

قرص جوشان

قرص سرماخوردگی را اشتباهی به جای قرص جوشان در آب انداخت. او چاره‌ای جز جوشیدن نداشت و گرنه به دلیل کم کاری با پشت قاشق له می‌شد.

صاحب خانه

تازه صاحب خانه شده بود.
سعی کرد با تمام اهالی خانه با مهربانی رفتار کند، تا راضی شوند مبلغ مناسبی برای زندگی در خانه پرداخت کنند.

ترافیک

فکر بکری به ذهنش رسید. بهترین چیزی که می‌شد پشت چراغ قرمز فروخت. تخمه بود.
با شکستنش حوصله هیچ‌کس دیگر سر نمی‌رفت.

پاکن

پاکن خواست با سیاه کردن عمر خود را طولانی کند. اما صاحبش به امید سفید کردن بیشتر از نیازش روی میز کشید. در نهایت او زودتر از بقیه پاکن‌ها تمام شد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *