سیب قرمز
سفیدبرفی شده بود اما برایش سوال بود چرا هر چقدر سیب گاز میزند، بیهوش نمیشود.
تنها نتیجهای که گرفت این بود که سیبها دیگر مثل سابق قرمز نبودند.
کوهنوردی
انقدر با آه و ناله یک مسیر صاف را طی میکرد که وقتی ادعای شروع کوهنوردی کرد. همه ترسیدند و خواستند منصرفش کنند.
تمام شواهد مصدومیت را هم به او نشان دادند. برای محکم کاری از خاطرات مصدومیت خود که به دلایل دیگری ایجاد شده بود، گفتند.
شب
هوا که تاریک میشد. هر نفر یک ماه به دست میگرفت و راه میافتاد توی خیابانها تا هوا را مثل روز روشن کنند.
به هر حال جای صبح و شب عوض شده بود و باید همه این را میپذیرفتند.
قلقلک
واکنشش به هر چیزی، خنده بود. حتا اگر وسط دعوا بودند. همین باعث میشد دعوا بالا بگیرد و به زد خورد بکشد.
بعد هم برای عیادتش باید به بیمارستان میرفتیم و میدیدیم بدون مسکن، لبخند میزند.
باران
جوری باران گرفت که موش آبکشیده شد.
حیران مانده بود که چطور این اتفاق افتاده است، آخر یک دقیقه قبل یک تیکه ابر هم در آسمان نبود.
آخرین دیدگاهها