من مینویسم از احساساتی حالا چسبناک شدهاند. احساسات واقعیام مثل ادامس به دستم میچسبند و من برای پاک کردن شان به هر چیزی رو میآورم.
اگر آدامس به مو بچسبد که باید برید و انداخت دور. اما جای خالی مو را تا مدت جلوی چشممان هست. آن احساسی که نادیده می گیریم. میرود در لایههای زیرین.
برای خودش شناور میماند.
نمیدانم در لایه زیرین احساسات چه اسمی پیدا میکنند.
اما احتمال میدهم تعداد زیادی برچسب حماقت بگیرند. حماقت برای بروز ندادنشان.
مسیری که هیچوقت مسدود نمیشود حسرت است.
دوست دارید دیوانه خطاب شوید؟ یا احمق؟
فکر کنید. فقط همین دو گزینه است.
دیوانه و احمق.
دیوانه بودن را همه بیشتر دوست دارند.
دیوانگی نوعی جسارت با خود دارد اما حماقت نوعی ترسو بودن در خود دارد. یک نوع شکنندگی.
این جریان بروز احساسات من را به هم می پیچاند. تبدیلم میکند به پتویی که در سرما دور خودت میپیچی.
گرمم میکند. مهم نیست هوا گرم است. درون همه ما یخ زده است.
گرما به عمق جان راه مییابد.
این روزها هر آزادنویسی را دلم میخواهد پست کنم.
این قلم رنجور ناخوانا.
آخرین دیدگاهها