همیشه همین نقطه دیوار جا خوش کردهام.
بند یک میخ شدهام.
میدانم وقتی همهجا ساکت است، تق تق صدایم روی اعصابت میرود و دلت میخواهد دل و رودهام را بیرون بیاوری تا از کار بیفتم.
گاهی منتظری زمان بگذرد و هی به من نگاه میکنی. البته این اتفاق حالا کمتر میافتد.
از وقتی که آن ماسماسک به دستت افتاده دیگر نمیفهمی ساعت چند است.
دیگر سرت را برای دیدنم بالا نمیآوری.
گوشیات ساعت دارد نه؟
پس چرا من را این بالا نگه داشتی؟
من فقط میتوانم به تو ساعتهای یک روز را نشان دهم. کاش میشد به تو سالهای عمرت را نشان دهم که با همین ساعت میگذرد.
نمیدانی که من شیشه عمر تو هستم.
شایدم میدانی برای همین هنوز من را بالای دیوار نگه داشتی.
آخرین دیدگاهها