مریض تر از آن هستم که بتوانم جملات را به هم وصل کنم. چشم هایم تار می بیند و این اتصالات را نمی توانم مهره پیچ کنم.
جملات اما مثل نفس کشیدن درون من جاری می شوند و حیات ممکن می شود.
جمله ها مثل گام هایی خسته در هم می شکنند اما هنوز هم جمله اند.
هنوز هم زنده اند. صدای نفس کشیدن خش دارشان را می شنوم. صدای سرفه هایی که با صدای جیرجیرک ها هماهنگ است.
هنوز قصه ای برای خوانده شدن ، برای نوشته شدن در گوشه و کنار خودی نشان می دهد.
شلوار خاک خورده روی جا لباسی. پریز کنده شده و دل و روده سیم های برق که بیرون زده است. پنجره باز رنگ خورده. شیر آبی که چکه می کند.
حتی ابری که روی خورشید افتاده است.
آخرین دیدگاهها